هیچگاه نخواستم کلیت از دست برود . همین . 
روزی در کنار خیابان، آنجا که مردم قدم میزنند، قدم میزدم. سرم پایین و گرم فکر خویش بود. بر فراز آب نحیف جاری در جوب، انگاه بود که دریافتم: کلیت دارد از دست میرود. وحشتناک بود. گرچه باریکه ای نحیف و ناچیز اما به هر حال کم میگشت و نه زیاد. به آرامی تباه میشد و روزی نزدیک مینمود که از کلیت هیچ چیز باقی نماند مگر لامش. 
سپس آنروزی را به خاطر آوردم که نخستین بار کلیت را دیدم. آنروز ها صحیح بود. صاف و یکدست همچون برف دست نخورده. نور خورشید که به آن میخورد جزییات اطرافش محو میشد و آنچه میماند کلیت بود و فقط کلیت. 
آنروز هوا سرد بود. پایم تا مچ توی برف بود. کلیت را دیدم که او نیز مثل من پایش در برف است و یک تی شرت به بدن دارد و گردنش را با شال گردنی که سه دور پیچ خورده بود پوشانده و سرش یک کلاه بافتنی گذاشته بود. دست داد و گفت: من کلیت هستم. بیش ازین وارد جزییات نشد، گفت اگر بشود کلیت از دست میرود. گفتم کلیت چیست؟ جواب داد کلیت آن چیزی است که نخست فرا میگیریم و سپس به آن شاخ و برگ می افزاییم. من که گیج شده بودم نگاهم را از جوب آب برداشتم. سپس کیبورد کامپیوتر در نظرم جلوه کرد. دارم چه مینویسم؟ کلیت برود به درک، سلامت عقل من دارد از دست میرود. مگر کلیت آن نیست که انگاه که تمام جزییات را به دانشت اندوختی از آنها فاصله میگیری و از دور به آن مینگری ، میبینی؟ 

گفت در کنار ساحل یک ملوان سالخورده ایستاده و دست نوه اش را که قدش به سختی تا زانویش میرسید گرفته بود. هر دوی آنها از دریا یک چیز میدیدند. با اینکه ملوان سالها در آن گشته بود و میانبر هایش را از بر بود امّا نوه حتی یکبار تکیه گاه صلب و خشکش را، خشکی، ترک نکرده بود... با این حال هردو یک چیز میدیدند... کلیتش را. 

پس از آن دیگر سراغی از کلیت نگرفتم. مدتها گذشت که فهمیدم دارد از دست میرود. دیگر آنچه ملوان میدید را نوه اش نمیدید. برای ملوان از دریا تنها مشتی جزییات باقی ماند و برای نوه هیچ. دریا همه در جوب ریخت و رفت.