ماجراهای سفید و سالمون 10 قسمت دارد، در قسمت آخر یکی از این دو دوست خواهد مُرد.

اپیزودهای پیشین: 1 - 2 - 3


سفید یدونه نی گذاشته بود گوشه ی لبش و توش میدمید(اینکه به لحاظ فیزیولوژیک توانایی دمیدن رو داشت یا نه در این مدخل نمیگنجه، این دو نفر تا حالا خیلی کارای عجیب تر کرده اند و کسی ایرادی نگرفته) و از حباب هایی که شکل میگرفتند و صعود میکردند، مفرح میشد. سالمون در آن چشمهای گرد خیره شد و گفت:

-          میدونی تو این زندگی چی بیشتر از همه منو اذیت کرده؟ چه چیزیه که بیشتر از هر چیز دیگه جلوی پیشرفت منو گرفته؟

-          سلام نمیکنی؟

-          ببخشید... سلام سفید.

-          سلام سالمون.

-          سلام سفید. خوب... داشتم میگفتم...

حرفش نیمه کاره رها شد. سفید دیگر ندمید. سکوت همه جا را فرا گرفت. چشمان سالمون هراسان میلرزید. فراموش کرده بود فراموش میکند. برای لحظه ای رویای شیرین یک حافظه ی بلند مدت بدنش را گرم کرده بود و با اعتماد به نفس گفته بود:«خوب داشتم میگفتم»... مثل یک جنتلمن واقعی... امّا حال او یخ بسته بود. حال دوباره یادش آمده بود نمیتواند به خاطر بیاورد. رفیقش به چشمان هراسان او نگاه میکرد و اوضاع او را به خوبی درک میکرد . درد او را در خودش حس میکرد. قطره ای اشک به گوشه ی چشمش آمد و بی درنگ دریا آنرا بلعید... سالمون تحمّل خود را از دست داد و از رنج فریاد کشید:

-          خدایا! چرا این کار رو با ما میکنی؟ چرا این زنجیر رو از پامون باز نمیکنی؟ این تمام چیزیه که از تو میخوام... فقط میخوام برای یک بار هم که شده... به خاطر بیارم.

کمی آرام شد. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:

-          هیچ وقت رویایی که در آن نیمه شب تابستانی داشتم را فراموش نمیکنم. در آن رویا من حافظه داشتم ! باورت میشود سفید؟! داشتم با یک نفر در مورد آخرین کتابی که خوانده بودم بحث میکردم. به آسانی آب نفس کشیدن به صفحات آن کتاب ارجاع میدادم و از شخصیت هایش نقل قول میکردم. چه لذت والایی بود. چه تصویر واضح و باشکوهی بود. آیا در این جهان نعمتی برتر از حافظه نیز هست؟

-          عجیب است که رویایت را به خاطر می آوری!

-          بله خیلی عجیب است. در حقیقت فکر کنم این یک مورد از دست خالقمان در رفته است.

جریان آب تلنگری به آنها زد. تکانی خوردند و یکیشان سر و ته شد. تا به خودشان آمدند، تمام احساسات بد از آنها رخت بر بسته بود. انگار به راستی موج آب رفت به داخل رگ هاشان و هر چه باعث و بانی ناخوشایندی بود را حل کرد و شست. سفید باز در نی خود دمید و ستونی از حباب ایجاد کرد و به دنبالش سالمون باز شروع کرد به نفکر عمیق. برای مدتی نسبتاً طولانی دو دوست اینچنین کردند. تا اینکه سالمون شروع کرد به حرف زدن:

-          میدونی چه چیزی تو این زندگی بیشتر از همه مانع از پیشرفت من شده...؟ فراموشی سفید... فراموشی... وقتی تمام انگیزه ها و اهداف و برنامه های زندگی ات را فراموش کنی... همیشه در آن گودالی که هستی باقی خواهی ماند. اگر دست به کاری بزنم.... در میانه ی راه هدفم را را فراموش میکنم و آنرا نیمه کاره رها میکنم. اگر از یک دختر خوب خوشم بیاید و با او ازدواج کنم در میانه ی زندگی فراموش میکنم دوستش داشته ام و از او جدا میشوم، اگر به من بگویند پشت آن تپه دارویی میدهند که فراموشی را دوا میکند تا دم آن تپه میروم و بعد ناگهان قضیه را به کل فراموش میکنم و همانجا مشغول خوردن جلبک تازه میشوم... بله سفید... این است داستان زندگی ما. باورکن. این یک تراژدی است. 

-           پس اگر میدانی چیز های خوب، چیز هایی که دوستشان داری و برایشان ارزش قائل هستی، را روزی فراموش و در نتیجه رها خواهی کرد، پس باید هم اکنون که فراموششان نکرده ای، تدبیری بیاندیشی و کاری غیر قابل بازگشت کنی... کاری کنی که هیچ گاه از تو جدا نشوند . بگذار یک مثال برایت بزنم، دختر رویاهایت را پیدا کرده ای و با او ازدواج کرده و هراسانی که یک روز او را فراموش کنی؟... خوب چاره ساده است! یک دست بند به دستتان بزنید و قفلش کنید و کلیدش را رها کنید در چاله ی ماریانا. اینگونه حتی وقتی فراموشش کنی هم مجبوری با او باشی.

-          آفرین سفید! ایده ی شگرفی است! درواقع مشکل اینجاست که ما همیشه محتاطانه عمل میکنیم و پل های پشت سرمان را سالم میگذاریم... تا اگر یک روز نظرمان عوض شد و خواستیم بازگردیم راهی باشد، غافل ازینکه با وجود فراموشی بلا شک یک روز نظرمان عوض خواهد شد. امّا فکرش را بکن اگر ... اگر با برداشتن هر قدم... هر راه بازگشتی را نابود سازیم... دیگر هیچ رویای با ارزشی به فراموشی سپرده نخواهد شد. میبینی آب دارد با خودش دو تا اسکلت ماهی متعلق به دوران مزوزوئیک را که با دستبند به هم متصل شده اند میبرد... چرا؟ چون یک جوان میخواسته تا عشقش را جاودانه کند!

-          اگه میتونستم... اگه فقط میتونستم... این نی رو قورت بدهم که بتونم تا ابد حباب درست کنم.

-          ایده ی خوبی نیست سفید... با خوردن یک چیز نمیتونی قابلیت های آنرا کسب کنی.

سفید در سکوت حباب درست کرد و فکر کرد این ایده ی نه چندان خوبش که سالمون از آن سخن میگوید چیست؟ سالمون بود که می گفت:

-          بیا با هم یک داستان رقم بزنیم، یک حماسه! بس است اینقدر مکالمات بیهوده انجام دادیم.

-          امّا از نظر من مکالماتمان بیهوده نیستند. من به شخصه کلی چیز یاد گرفته ام.

-          سفید دوست داری رویای نیمه شب تابستانی منرا بدانی؟

-          بله البته... قضیه این رویای نیمه شب تابستانی چیست؟

-          خواب دیدم پیش مادرم هستم و تمام برادران و خواهرانم. او شروع کرد به خواندن لالایی اش و ما همه خوابمان گرفت. به محض اینکه چشمانم را بستم بیدار شدم!

-          عجیب است که رویا هایت را به یاد می آوری!

-          بله واقعاً عجیب است! احتمالاً این یک مورد از دست خالقمان در رفته است.

سفید چند حباب را متفکرانه ترکاند و بعد گفت:

-          میدانی چه چیزی بدتر از فراموشی است؟...

مکثی کرد و بعد خود جواب خود را داد:

-          توّهم به خاطر آوردن.

-          ازین حرفت مقصودی داشتی؟

-          میتوانم بگویم آره میتوانم بگویم نه، ولی بخواهم صادق باشم باید بگویم نمیدانم... یادم نمی آید.

-          کار درستی میکنی... اگر یادت نمی آید بگو یادم نمی آید... هیچ وقت از ایرادات ذاتی خودت خجالت نکش.

-          از ایرادات اکتسابی چطور؟ از آنها خجالت بکشم؟

-          بیا یک ذره جابجا شویم نظرت چیست؟ اینجا آب خیلی شور است.

شروع کردند به منظم باله زدن و آرام پیش رفتن. ردّی که سفید از حباب بالاسر خود به جای میگذاشت همچون دود قطار بود. در ابتدا مستقیم جهت برگزیده ای نبود، امّا آنقدر آنرا در پیش گرفتند که حافظه ی شان از نو شد و گمان بردند مستقیم جهتی برگزیده است، پس با همّتی فزاینده آنرا در پیش گرفتند. تا آنجا که در دوردست ها محو گشتند. بعد ناگهان سفید معترضانه گفت:

-          چرا محو شدیم؟ این چه وضعی است؟ بیا بازگردیم.

-          موافقم.

بازگشتند و در حالیکه بر زمین های نه چندان حاصل خیز جلبک های کم پشت را میروبیدند تا بشود انرژی مورد نیاز برای باله زدن، لاک پشت خردمند را ملاقات کردند. لاکشپت به نسبت آنها غول پیکر بود و نخستین نشانه ی حضورش این بود که با سایه ی خود سفید و سالمون را در این فکر فرو برد که شب شده است و باید بخوابند.

لاک پشت با لحنی دوستانه بیان کرد : هِی دوستانِ من... !

-          سلام... لاک پشت غول پیکر.

-          خیلی ببخشید که از خواب بیدارتون کردم. سوالی داشتم.

-          اصلاً خودتان را ناراحت نکنید. ما در خدمتتون هستیم. هر سوالی که باشد.

-          این خیلی عالی است! ... به من بگویید... غذای دریایی(ترجیحاً گیاهی) خوب این اطراف کجا پیدا میشود؟

-          آه! فکر میکردم لاک پشت ها گوشتخوارند!

-          ما فقط میتوانیم موجوداتی که از خودمان کم سرعت ترند را بخوریم که همین موضوع ما را به گیاهان محدود میکند. البته سرعتمان درون آب بدک نیست. امّا موجودات آبزی آنقدر مهربان و مهمان نوازند که حتی فکر خوردنشان هم به سرمان نمیزند. آنها هر کینه ای را در عرض چند ثانیه از قلب خود پاک میکنند.

لاکپشت در حال میل کردن یکی از موجوداتی که از او کم سرعت تر است.

سفید و سالمون خندیدند و بعد مشغول خوردن باقی جلبک خود شدند. بی توجه به لاک پشت به حد کفایت خوردند. آنقدر زمان گذشت که لاک پشت صبرش را از دست داد و اعتراض کرد. آنهم لاکپشتی که تمام زندگی اش در صبر خلاصه میشود.

-          ببخشید دوستان... پس جواب سوال من چه شد؟

-          سلام لاک پشت غول پیکر.

-          سوال منرا از یاد بردید؟

-          ما از ایراد ذاتی خودمان خجالت نمیکشیم و صادقانه میگوییم که بله از یاد بردیم. میشود لطفاً آنرا تکرار کنید؟

لاک پشت متعجب به دو دوست نگاه کرد و گفت: - چطور ممکن است هر دویتان فراموش کنید؟

-          اگر صد نفر هم بودیم به سادگی آب نفس کشیدن فراموش میکردیم. فراموشی در خون ماست. ایراد ذاتی ماست.

-          که اینطور! پس شما فراموش کار به دنیا می آیید.  از ابتدا اشتباه کردم که سوالم را از شما پرسیدم.

-          نه... نه... هیچ وقت به یک ماهی آبرومند چنین حرفی نزنید... شاید حافظه مان آشغال باشد... امّا قدرت استدلال ما را در خشکی نیز پیدا نخواهید کرد. سوالتان را بپرسید، دوزیست محترم.

-          آخر سوالم خیلی نیازی به استدلال ندارد... لازمه ی حلش همان حافظه است که شما ندارید.

سفید و سالمون چیزی نگفتند. منتظر بودند تا سوال را بشنوند. لاکپشت به ناچار آنرا تکرار کرد:« سوالم اینه: غذای خوب دریایی این اطراف کجا پیدا میشود؟ زود باشید استدلال کنید که حسابی گرسنه ام است.»

سفید و سالمون یک دقیقه ی بعد پس از کلی تفکر با صدای بلند و متحد گفتند:« خورش سفید و سالمون بسیار لذیذ است.» و سپس پا به فرار گذاشتند.

نفس نفس زنان، وارد دهانه ی غاری کوچک شدند و در آن پناه گرفتند. مدتی طول کشید تا نفسشان خاتمه یابد. چشمانشان آرام به تاریکی غار عادت کرد و جلوه هایی از یک منزل زیبا و تمیز در برابرشان ظاهر شد. میز و مبلی خوش رنگ، قفسه هایی مملو از کتاب، یک کره ی جغرافیایی که جزییات آبهای آزاد با دقت بر آن نقش بسته بود، امّا هر آنچه غیر از آن(خشکی ها و آب های در بند خشکی) همه با علامت سوال پر شده بودند. چند نقاشی قاب شده ی بسیار زیبا نیز به دیواره ی غار زیبایی بخشیده بود. حیرت اولیه که در آنها خاتمه یافت ناگهان سفید پیشقدم شد و گفت:« به خانه ی من خوش آمدی... از خودت پذیرایی کن» و رفت روی مبل نشست و کتابی که روی میز بود را برداشت و از جایی در میانه ی آن (که چوب الف آنجا بود) مشغول مطالعه شد. سالمون هنوز محو زیبایی خانه، سر در هوا، آرام آمد و روی مبلی دیگر نشست.

به نظر میرسید سفید با کتابی که در دست دارد بسیار دچار مشکل شده است. نخست از آن رو که اگر آنچه پیش از چوب الف بوده است را خوانده میبود هم حال چیزی از آن به خاطر نداشت، و دوم ایرادی مفهومی که در همان صفحه به آن برخورده بود، سرش را بالا آورد و قیافه ی درمانده ی خود را به سالمون نشان داد و گفت:« خیلی احمقانه است! آخر چرا اجداد ما در خشکی متکامل شدند و به آب آمدند؟ مگر این پایین چه خبر است؟»

سالمون که در بحر علم دستی بر آتش داشت گفت:« رفیق گمان کنم قضیه را به طور کامل اشتباه متوجه شده ای.» برخاست و کتاب را از او گرفت و سر و ته کرد و آنرا به او پس داد. زبان و الفبا و قواعد نگارش ماهی ها خاصیت عجیبی دارد(که جز بامزه بودن هیچ فایده ای ندارد) که اگر متون به این زبان را صد و هشتاد درجه بچرخانید معنای آنها دقیقا مخالف آنچه پیش از آن بود میشود. سفید مجدداً متن را خواند و اینبار به نظرش دلپذیر آمد و لبخند رضایت به لب گرفت. با آرامش کتاب را بست و سر جایش گذاشت. به سالمون چشم دوخت و گفت:« عجب خانه ی زیبایی داری سالمون!» 

«آنهایی که خداوند نعمت حافظه را از آنها سلب کرده، در عوض بینشی از آینده به آنها عطا کرده است» سالمون اینرا گفت و به خواب رفت. رویایی شیرین پشت پلکهایش میدرخشید.