به خاطر آوردم آن روزی را که استاد، در میانه ی ساعت کلاس فرمولی مفصّل بر تخته را به نقطه ای منتهی ساخت. پشت به ما پنج ثانیه نگاهش کرد، سر به تاسف تکان داد و گچ رها کرد. سپس رو به ما شد، گفت:« تمام است. همه ش همین بود. بیش ازین نمیدانم، هیچ کس نمیداند، باقیش بر عهده ی شماست. خدانگهدار. »

_از مجموعه ی: "خاطراتی که جالب میشد اگر واقعی بودند."