پس از سختیهایِ فراوانِ سفر بر مرکبِ اینترنتِ خوابگاه، به وبلاگ خودم رسیدم، آن هم نصفه-نیمه بود و کامل باز نشده.
دیدم پست جدیدی نگذاشتهام، پکر شدم. به خودم سپردم هر وقت خودم را دید بهش بگوید یادش نرود پستی بگذارد تا خودم ببینم. رفت خودم را دید و مطلب را به او گفت و بعد خودم شاکیانه آمد پیش خودم و بی مقدمه دعوا راه انداخت و شروع کرد به گفتن این که: توقع داری امر دهی به پست گذاشتن و من الساعه اطاعت کنم؟ خودت و خودم خوب میدانیم که پست نو گذاشتن ایده میخواهد و ایده را باید ورز دهی و بیست و چهار ساعت بگذاری در یخچال تا خودش را بگیرد. تو که فرمان میدهی پست بگذار، لااقل زحمت بکش ایدهای بده، طرحی بده، جفنگی بگو.
در برابر خودم پاسخی نداشتم. حال اگر من هم بی خیال دستوری که داده بودم میشدم، او کوتاه نمیآمد. خشمگین ایستاده و در انتظار یک ایده به من زل زده بود. خودم از آن سو آمد تا بین خودم و خودم وساطت کند. گفت ناسلامتی ما همهمون یکی هستیم، با هم دشمنی نکنیم، کینه ها رو از یاد ببریم. ولی به خودم گوش ندادیم، اصلا انگار نشنیدیم چه گفت.
خودم همچنان نگاه خشمگینش مرا میفشرد. گفتم: نظرت در مورد مطلب بی محتوای دیگری چیست؟ خاطرهای ساختگی بسازیم؟ خشم نگاهش دو چندان شد. ایده ام را پس گرفتم: موسیقی معرفی کنیم؟ راضی بشو نبود. بعد یکهو چراغی بر فراز سرم روشن شد: ببین خودم، یک ایدهی قدیمی در بساطم دارم که آنقدر در جیبم مانده که خودش را گرفته و دیگر لازم نیست بگذاریش در یخچال. دست کردم در جیبم، ایده را انداختم زمین. با وردنه وردش دادیم و بسط یافت و عریض و طویل شد. آخر سر رفتیم عقب و نگاهی بهش انداختیم، دیدیم شده همین متنی که در ادامه میآید، خودِ خودِ همین متنی که در ادامه میآید. اصلا با متنی که در ادامه میآید مو نمیزند. باور کردنی نبود.
متنی که در ادامه می اید ازین قرار است:
متنی که در ادامه میآید در واقع از ادامهی این میآید. یا شاید از ادامهی این. یا شاید متنی که در ادامه میآید خیلی وقت پیش شروع شده است. خوانندگان عزیز بابت تاخیر پیشآمده از همتون عذر میخواهم، متنی که در ادامه میآید از همین الان شروع میشه. در واقع نقطه که بذارم دیگه بعدش حتما شروع میشه. بفرما اینم نقطه، یک ذره ریزه شاید نبینیدش. بازم گذاشتم...... زیاد نقطه میذارم که دیگه حتما متنی که باید و شاید در ادامهش بیاد. یک متن خوب. متنی که انتظارش را میکشیم. نقطه.