الکس گارلند را برخی با فیلم هوش مصنوعی برجسته‌ی او Ex Machina می‌شناسند، برخی هم با برداشت مغز تیلیت کن او از  Annihalation در باب بیگانگان و عده‌ی غالب نیز اصلا او را نمی‌شناسند. 

ولی من بی‌شک او را تا سال‌ها با شاهکار Devs خواهم شناخت. مینی سریال علمی-تخیل فاخر کمتر شناخته‌ی شده‌ی هشت قسمتی که همین اخیرا قسمت آخرش پخش شد و وقت آن است که از آن تعریف و تمجید کنم.

 

توضیح مختصری درباره‌ی خطر اسپویل می‌دهم. در این متن کوتاه، زمینه‌های درام قصه به هیچ وجه برملا نخواهد شد، که این به نظرم باید کافی باشد که بی‌دلواپسی این متن را بخوانید. درباره برخی ایده‌های هیجان انگیز علمی-تخیلی سریال صحبت می‌کنم (باز هم نه در آن حد که دانستنش به سیر هیجان انگیز درام لطمه وارد کند)، چون می‌خواهم ابعاد بلندپروازی داستان را لمس کنید، و به تماشایش راغب شوید. لابد صدها فیلم و سریال به شما معرفی شده است که آن‌ها را کنار گذاشته‌اید تا سر فرصت ببینید، اگر من در این جا کنجکاویتان را به بازی نگیرم، یعنی اجازه داده‌ام این سریال جایی در انتهای آن صف طویل خاک بخورد. و فکر می‌کنم اگر به طور قاطع نگویم چقدر تماشای این سریال برای ذهن‌های علاقه‌مند به فیزیک و فلسفه و کوانتوم و ... واجب است، در حق شما ظلم کرده‌ام.

این سریال به لحاظ بنیان علمی در جایگاه رفیعی قرار دارد. من با دانش اندکی که از فیزیک دارم، می‌توانم تایید کنم که نویسنده با دقت بر روی نوار ظریفی از صحت علمی قدم برداشته است و قصه‌‌اش را با چرت و پرت‌گویی‌های شبه‌علمی و تصاویرش را با لیزرهای چشم خیره‌کن معمول فیلم‌های علمی تخیلی زینت نمی‌دهد. الکس گارلند اینک برای خود صاحب سبک است. شخصیت‌هایی باورپذیر، داستانی که حد و حدود خود را می‌داند، جلوه‌های بصری "خاص" و چشم‌نواز و البته همراستای داستان. انگار او آموخته است که قبل از نوشتن فیلمنامه باید حسابی تحقیق و ایده‌پردازی کند. کیفیت اجرای این سبک در این مینی‌سریال به اوج خود رسیده است.

بنیان داستان بر این پرسش است: چه می‌شود اگر کسی بتواند کامپیوتری(مثلاً کوانتومی!) بسازد، که با دانستن احوال تمام جهان در لحظه‌ی اکنون، بتواند تمام گذشته و آینده‌ی کائنات را محاسبه کرده، نشانمان دهد! این پروژه‌ایست که در دنیای به ظاهر امروزی سریال، غول تکنولوژی Amaya به رهبری شخصیت Forest با بازی درخشان Nick Offerman (شخصیت او در سریال کمدی Parks and Recs. محشر بود) به صورت مخفی در واحد مرموز شرکتش: " Devs"  که در یک ساختمان با طراحی به راستی نبوغ آمیز (تصویر زیر) در دل محیط جنگلی در سیلیکون‌ولی پی گرفته است:

 

(یک مکعب با طرح فرکتال، معلق بوسیله‌ی میدان الکترومغناطیس در یک محیط خلاء که دورتادورش دیواره‌ایست از جنس طلا با پستی بلندی‌های به شکل Voronoi. من هر قسمت از تماشای این دیزاین دچار اوور دوز می‌شوم بخصوص قسمت آخر که داستان با این دیزاین درگیر می‌شود.) 

Forest برای حفظ راز و انحصار تکنولوژی خود حاضر است دست به هر کاری بزند و این زمینه‌ی ابتدایی داستان که منجر به باز شدن پای شخصیت اصلی قصه، دختری با اصالت شرقی که در بخش "معمولی"تری از شرکت Amaya کار می‌کند به رمز و راز واحد Devs می‌شود. ما در ادامه خواهیم دید شخصیت پردازی Forest بسیار عمیق‌تر از تنها یک "دانشمند اهریمنی"ست. شخصیت‌های Devs همگی دارای تعادل بسیار زیبایی از دو عنصر انسان بودن، و در تقابل با علم بودن‌اند. و هر گاه یکی ازین دو جنبه پر رنگ می‌شود، جنبه‌ی دیگر در سایه قرار نمی‌گیرد. به عنوان مثال برای عدم وجود این تعادل: در اینتراستالر، در برخی نقاط داستان شخصیت‌ها به طرز آزاردهنده‌ای احساساتی می‌شوند. و در ادیسه‌ی فضایی، جنبه‌های انسانی شخصیت‌ها چنان در سایه‌است که فیلم مخاطب عام را پس می‌زند. Devs اما در این مولفه، بی‌نظیر عمل کرده است.

بازگردیم به بنیان علمی سریال که در لحافی از شاعرانگی زیبا پیچیده شده است. علم در این جا به مدد احساسات شخصیت‌ها آمده‌است. پدری که می‌خواهد دختر درگذشته‌ی خود را بازیابد و در درگیری با این پرسش است که آیا جبر بر او سایه افکنده‌ست یا که نه... می‌توانسته دخترش را نجات دهد؟ هر مساله‌ای پس از این که نخست توضیح داده می‌شود، سپس به زیبایی به تصویر کشیده می‌شود. مثلاً آن گاه که از برداشت جهان‌های موازی از فیزیک کوانتوم صحبت می‌شود، به شیوه‌ی معمول هالیوود از آن استفاده نمی‌شود؛ ابتدا ما را مطمئن می‌سازند که حتی اگر این جهان‌های موازی وجود داشته باشد، ما در شاخه‌ی خود محصور هستیم و خواهیم ماند، سپس می‌گویند که لذت بخش خواهد بود اگر تصاویر برخی ازین دنیاها را در هم بیامیزیم و گاهی از خودمان ‌بپرسیم چه می‌شد اگر می‌توانستیم این شاخه شاخه شدن را ببینیم...؟ و این ایده منتج می‌شود به دو سکانس براستی خیره کننده در سریال، یکی مربوط به خاطره‌ای از گذشته‌ی فارست و دیگری مربوط به سرانجام لیدون. بیش ازین نگویم بهتر است.

 

چندشاخگی

کامپیوتری که می‌تواند به گذشته و آینده‌ سرک بکشد، یا بهتر بگوییم گذشته و آینده را به شیوه‌ی برنامه‌نویسان Run کند (نویسنده با هوشمندی این پرسش را مطرح می‌کند که اگر این کامپیوتر می‌تواند جهان را یک بار دیگر Run کند، همانطور که همه چیز در طبیعت Run می‌شود، آن گاه چه تفاوتی میان حقیقت و حاصل کار این کامپیوتر است؟ و اگر در آن چه کامپیوتر Run می‌کند دستکاری ایجاد کنیم، آن گاه با حقیقتی تغییر یافته طرف هستیم که همچنان حقیقت است! البته تمام این بخش از داستان در منطقه‌ی خطر به لحاظ صحت علمی قرار دارد که البته با خیال راحت به سازندگان می‌بخشیم.). نویسنده‌ی کاربلد نباید در قصه‌گویی خود به چنین عنصری بی‌توجهی کند، و در عین حال نباید از آن زیادی شیر بدوشد. باید کمتر از آن حرف بزند و بیشتر نشانش بدهد! در این قصه نیز چنین می‌شود... چند باری که اکنون مثالی از آن را مطرح می‌کنم شخصیت‌ها به خوبی با این ابزار تعامل می‌کنند (تعامل از نوع کودکانه... بهتر بگویم، با آن بازی می‌کنند، تنها به هدف ارضای کنجکاوی). یکیش آنجاییست که تصویری از گذشته را بازآفرینی می‌کنند و سیما(و صدای) شخصیت مهم تاریخی را (که نامش را نمی‌برم) می‌بینند(می‌شنوند) و در حیرتی شیرین غرق می‌شوند(می‌شویم!)! 

دِوز با هشت قسمت همچنان مختصر است و احساس نخواهید کرد زمان زیادی را صرف تماشایش کرده‌اید. اگر اهل این باشید که همزمان با تماشا، به عمق قضیه بیاندیشید، حتی ثانیه‌ای حوصله‌ی تان را سر نخواهد برد. پایانبندی دلنشینی دارد و بهترین قسمت آن قسمت آخرش است (در اوج تمام شدن). همچنین ایده‌های ریز و درشت بسیاری، از دیزاین و معماری و تصویرسازی، دارد که هیچ جای دیگری نخواهید یافت و همین مطمئناً باعث خواهد شد که حالا حالاها خاک نگیرد. می‌توان گفت با شیوه‌ی فروتنانه‌ی خود در ژانر علمی تخیلی یک سر و گردن بالاتر از Westworld پرطمطراق که hbo تا خرخره در بودجه غرقش کرده است قرار می‌گیرد.

همیشه دنبال یک دلیل بودم که از سیلیکون ولی بدم بیاد