من این فیلم را دوست دارم تنها به این دلیل که ایدههای مربوط به زمان آن از نگاهم بیمانند و شگفتانگیز است. در نگاه من هیچ کارگردان و نویسندهای در تاریخ سینما این چنین با دقت و وسواس علمی به کارهایش نپرداخته که نولان در آثار علمیتخیلی خود پرداختهاست. البته موسیقی، کارگردانی اکشن بازیگریهای این فیلم نیز سرگرم کنندهاند اما نه برای بیش از یک بار تماشا. برای شخصیت پردازی تلاشی نشدهاست (این که این خوب است یا بد خود جای بحث دارد)، و میتوانیم عمد کارگردان در این مساله را صرفا در این نکته ببینیم که کارکتر اصلی بینام است. آیا این فیلم یک اثر هنریست؟ نه از بیشتر نگاهها. یک اثر سرگرم کننده؟ فقط برای یکبار. یک فیلم علمی بیبدیل؟ البته!! البته! باز میتوان رد پای کیپ تورن را دید. نولان بیشک از عام پسندی زمان دارکنایت خود فاصلهی بسیاری گرفته است، اثرش آن چنان هیجانات نوجوانانه را برنمیانگیزد و حماسههای مدرن نمیآفریند، درست، ولی مقایسهی او با گذشتهاش نادرست است. او مسیر خوبی را در پیش گرفته است. فیلمهای مربوط به سفر در زمان از این به بعد احمقانه به نظر خواهند رسید.
بهانهی نخست برای ستودن این فیلم بیشک ایدهی شکوفا شدهی مجللش، که با پختگی و انسجامِ خود پا را فراتر از درک غالب مخاطبان میگذارد است. شنیدهام گفته میشود ایدهی خود را سخت توضیح دادهاست. باور کنید این طور نیست بلکه او بسیار در این راستا کوشیده است و هر دیالوگی که بیان میشود قصد پاسخ دادن ابهامی را دارد، مشکل آن جاست که این فیلم کاملاً یک فیلم معما محور است. معماهایی متفاوت و حجیمتر از هر چه تا کنون در صنعت سینما دیدهایم.
این فیلم بیشک یک کالت آنی است، فیلمی که باید خواب و خوراک از فلاسفهی زمان بدزدد و فیزیکدانانی که دستکم یک بار دربارهی پیکان زمان اندیشیدهاند را به سکوتی پایدار وا بدارد. تنت از آن گونه فیلمهاست که بر پرسشی از نوع: چه میشد اگر...؟ بنا شدهاست. چه میشد اگر میتوانستیم وارونه در زمان حرکت کنیم؟
نکتهی جالب این جاست که فیلمسازی که بیش از همهی همکارانش دست به کاوش ایدههای بکر و ناشناخته و موضوعاتی که شاید تنها برای افرادی با تخصص بخصوص جذابیت دارد، میزند، همان کسی است که بیشترین درآمدها و گردش مالی را دارد. این در نگاه من شایستهی تبریک و تحسین بسیار است (تحسین سرمایهگذاران و تهیهکنندگان آثارش البته، تحسین صنعتی که چنین ایدهپردازیهایی را ممکن کرده است و همچنین تحسین خود او). آیا او نمیتوانست با زیر پا گذاشتن دقت علمی اثرش و کاستن از خودسازگاری آن و پرداختن مضاعف به جنبههای جذاب کننده و قهرمان سازی (مد این روزها)، دو برابر همین مقدار بفروشد؟ میتوانست اما آیندگان او را نمیبخشیدند! و او فیلمسازیست که برای آیندگان (که بازتاب صدای آنان را البته درون خود میشنود) فیلم میسازد. یا بهتر است بگوییم برای هدایت ما به سمت آن کسانی شدن که در آینده او را بهتر خواهیم ستود، فیلم میسازد!
من بارها در زندگیام خواستهام "بزرگ بشوم" و از افتادن در چالهی طرفداری افراطی هر انسانی، که در این مورد آقای نولان باشد، پرهیز کنم. اما همهی کارهای او جواهرند و حرکت او به سمتی است که هر بار احترام بیشتری در من برانگیزد. اگر او یک فیلمساز کمترشناختهشده بود که فیلمهایش با سلام و صلوات میتوانستند بودجهی اولیه را به تهیهکنندگان بازگردانند، آن موقع قطعا لذت بیشتری از تماشای فیلمهایش میبردیم. احساس ناب یافتن نابغهای دیده نشده.
آری درست است که ایدهی خواب در خواب را پیش از او در انیمهی پاپریکا هم دیده بودیم، ایدهی سفر دور سیاهچالهها را فیزیکدانان دهههاست میکاوند و آری ایدهی عقب و جلو رفتن در زمان نوآوری عجیب و غریبی نیست، اما او موفق شده است که همهی این ایدهها را شکوفا بسازد، و جذابیت حقیقی آنها را از دلشان بیرون بکشد و در مدیوم فشردهی سینما، با بودجهای هنگفت و جلوههای خیرهکننده و فریبنده و هیجانبخش به خورد بینندگان بدهد. او ایدههای سادهاش را بیش از اندازه جدی میگیرد. او خوب میداند که این ایدههای ساده هستند که با ساخت و پرداخت مناسب میتوانند بیشترین درگیری با اندیشهی مخاطب را ایجاد کنند، نه ایدههای پیچیده و غیرقابل دسترس. چون ایدههای مرکزی کارهای او به این معنا ساده هستند، پس بیشک کاملا دست نخورده هم نیستند، اما ساخت و پرداخت ظریفشان منحصر به فرد است.
این فیلم ساخته نشدهاست تا در تماشای نخست، بتوان موشکافانه به برداشت کامل و دقیقی از خط داستانی آن دست یافت. در واقع این فیلم خط داستانی ندارد بلکه خط داستانیاش منیفلدی پر پیچ و خم و گره است. اما با این حال جذابیت تماشای بار نخست را با فراهم آوردن گرهگشاییهای سادهتر در میان و پایان داستان درون خود دارد. دریچهای که نولان با برداشتن قیود علیتی در داستان خود گشوده است بسیار خطرآفرین است. جهان داستان در حقیقت غیر علیتی نیست، بلکه دو علیتی است و این مساله وجود چنین جهانی را بیش از پیش زیر تیغ ناممکن بودن قرار میدهد. دو علیتی یعنی چه؟ یعنی دو ناحیه در این جهان داریم، یکی علیتی رو به سمت مثبت زمانی و دیگری علیتی رو به سمت منفی دارد و این دو در هم میآمیخته، برهمکنش فیزیکی و تبادل اطلاعاتی دارند، از جدال این دو علیت داستان فیلم پدید میآید. تقریبا نشستن و نوشتن داستان دوعلیتی که سراسر پاک از ایراد باشد ناممکن است، اما از داستان تنت با همهی گستردگی و تعداد بالای پیچشهایش سخت است بتوان ایراد عمدهای گرفت، البته (متاسفانه از نگاه من) در نیمهی پایانی قصه یکی از شخصیتها مسالهی جهانهای موازی را بیان میکند و ازین طریق میکوشد پارادوکس پدربزرگ در جهان تنت را ناممکن قلمداد کند. روش استفاده از حقهی جهانهای موازی همواره روشی برای نویسندگان بوده تا از مخمصهی پرداخت کامل یک جهان دوعلیتی طفره بروند. این حقه چگونه است؟ این گونه که هرگاه این دو علیت وارونه کمی به یکدیگر فشار بیاورند و درگیر شوند، ناگهان جهان قاچ میخورد و این جدال را با پذیرفتن حرف هر دو علیت منتها هر کدام در یک شاخهی بخصوص حل و فصل میکند. مسخرهاست نه؟ با این حال پس از گفته شدن این مساله در داستان (خوشبختانه) من شاهد استفاده چشمگیری از آن نبودم و گمان میکنم مطرح شدن آن تنها برای پاسخدادن به باگهای جزئی داستان بوده است. بالاخره خیالمان آن جایی راحت میشود که میشنویم: "چیزی که رخ داده، رخ داده!» که این یکتایی زنجیرهی پدیدههای جهان را بیان میکند، صرف نظر از جهت علیتی که این پدیدهها یکدیگر را منجر میشوند، خواه این جهت، جهان شمول باشد و خواه نباشد.
میخواستم کمی دیرتر به جنبههای تکنیکال بپردازم اما این شد که میبینید. بیایید داستان آن را مرور کنیم، اما نه از دیدگاهی که فیلم روایت میشود. دیدگاه روایت فیلم بر روی یک جهانخط پیوستهاست که عقب و جلو میرود. اگر بخواهیم بدون عقب و جلو رفتن و دیدگاهی آگاهتر و با دید بازتر ماجراها را رصد کنیم چه؟ کاربر u/BigManD_ در رددیت نمودار کامل زمانی فیلم را منتشر کردهاست،(دیگران هم بودهاند البته که چنین نمودارهایی تهیه کرده باشند) که برای فهم خط داستانی، با دقت بررسی کردنش ضروریست. دستش درد نکند، مطمئنیم آقای نولان هم چنین نموداری را بر روی یک تابلو در محل کارش آویزان دارد.
اما من برای ترسیم داستان دوست دارم از نمودار دیگری استفاده کنم. نموداری که در علم نسبیت به آن میگویند نمودار فضا-زمان. همهی اجسام، من جمله ما، بر روی منحنیهایی در این نمودار حرکت میکنند، که به آنها جهانخط گفته میشود. محور عمودی این نمودار پیشرفت زمان(به معنای عمومی) را نشان میدهد، و محور افقی مکان است، مثلا چپ و راست.
در این نمودار میبینیم که جسم B در زمان ثابت است و جسم A و C با گذشت زمان به ترتیب به چپ و راست میروند. اما مشخصهی دیگری که در این نمودار نیازمند توجه است فلشی است که روی هر جهان خط گذاشته شده است. این فلش جهت گذر زمان(در فیلم به آن جهت آنتروپی نیز گفته میشود) را برای آن جسم بخصوص مشخص میکند. در جهان معمول همواره جهت این فلش به سوی بالاست. یعنی همسو با جهت گذر عمومی زمان، یعنی مثلا فرایند اندیشیدن ما، فرایند تبدیل شدن تخم مرغ سالم به تخم مرغ شکسته، در راستای رو به بالای زمان رخ میدهد. هر جسمی، میان دو نیستی قرار دارد و بر پارهخطی، هست. این هستی با نیستی دو مرز دارد، یکی را پدید آمدن مینامیم، یکی را نابود شدن. این که کدام پدید آمدن است، کدام نابود شدن، به جهت فلش روی جهان خط آن مربوط است. فلش همیشه از پدید آمدن به نابود شدن اشاره دارد.
حال فیلم میگوید چه میشد اگر در یک مقطع زمانی هم جلو روندگان هم عقب روندگان هم زیستی داشته باشن؟
در نمودار 2 فرض کنید O نظاره گر است، یک نظاره گر معمولی، مثل مردم عادی خیابانها در فیلم تنت. A و B دو جسم متفاوت هستند که هر دو از نگاه ناظر O به سمت راست در حال حرکتند. اما بر خلاف جسم A که همجت با ناظر O است، جسم B جهت آنتروپی معکوسی دارد. یعنی درست که جسم B هم دارد در نگاه O به سمت راست میرود، ولی این کار را به صورت معکوس و عقب عقب انجام میدهد. از دید B، خودش دارد به سمت چپ میرود چون گذر زمان برای آن وارونه است.
حال فیلم سوال دیگری میپرسد. چه میشد اگر A و B هر دو یک جسم باشند( یا یک انسان) که در نقطه ای از زمان بنابر اتفاقی عجیب ناگهان وارونه شده است، یا جهانخط آن تا خورده باشد. (ازین به بعد در نمودارها ناظر O را نمیکشم ولی فرض کنید وجود دارد.)
برای این که چه اتفاقی و چه فرایندی میتواند جهان خطی را این گونه بشکاند، توضیح چندانی وجود ندارد. اما نکاتیست که باید در نظر داشت. نقطهی اتصال جهان خط 1 و جهان خط 2 یک نقطهی اتصال پیوسته است. یعنی مثلا اگر این جهان خط یک انسان باشد و آن شخص درست پیش از نقطه ی شکست فکری در کله اش باشد، بلافاصله پس از شکست هم آن فکر همچنان در کله اش است (یا مثلا مشابهاً در مورد یک زخم فیزیکی بر روی بازویش). این پیوستگی باعث پیوستگی در تجربه برای شخص میشود. ما این پیوستگی تجربی را در فیلم با دنبال کردن خط داستانی و فکری قهرمان دنبال میکنیم. شخصیت داستان با این که در جهان عقب و جلو میرود ولی روند اندیشیدن و کامل شدن اطلاعاتش همیشه مثبت است، چون گروه فیلمبرداری کاملا هماهنگ با او و روی خط زمانی او در حرکتند. یعنی اینجا دوربین به دست ناظر O داده نشده است. ناظر O واقعه ی انفجار در فرودگاه را یک بار میبیند ولی ما در فیلم آن را دو بار میبینیم(حتی سه بار).
حال بر روی نمودار 3 به دو مقطع زمانی نگاه کنید. مقطع s1 و s2 که ناظر O مقطع s1 را مقدم بر s2 مشاهده میکند. در مقطع s1 ناظر o میتواند دو نمونه از جسم مورد توجه را مشاهده کند. دو تجسم از یک موجودیت! در دو نقطه ی متفاوت از فضا و با رفتارهایی معکوس (این عدد 2 میتواند بسته به میزان چین خوردگی های جهانخط جسم بیشتر هم باشد). با گذشت زمان برای ناظر O او میبیند که رفته رفته این دو تجسم به یکدیگر نزدیکتر میشوند و ناگهان در یک لحظه ی بخصوص به هم برخورد کرده و نیست میشوند! نیستی به این معنا که از آنها تنها میتواند مقداری انرژی و تکانه بماند (تا پایستگی انرژی و تکانه یا باقی پایستگیهای فیزیکی نقض نشود) و جز این هیچ چیز دیگر باقی نمیماند. در مقطع s2 دیگر آن جسم دیده نخواهد شد، مگر این که بعدتر جسم چین دیگری بخورد و به سمت آینده باز گردد.
همین اتفاق و چین خوردگی را در جهت مخالف هم میتوان دید(نمودار 4)
حرفهای گفته شده برای این نمودار هم صادق است منتها در جهت عکس. یعنی ناظر O مشاهده میکند ناگهان از هیچ، دو تجسم از یک موجود پدید میآید و پیش میرود. این اتفقایست که برای اولین در قسمت فرودگاه فیلم مشاهده میکنیم: ناگهان دستگاه وارونه کننده به کار میافتد، میچرخد و از دو در آن دو شخص سیاهپوش و نقابدار بیرون میپرند(این طور نیست که پیشتر آن دو درون دستگاه قایم شده بودند)، یکی این سوی شیشه، یکی آن سوی شیشه، یکی وارونه در زمان، یکی هم راستا.
کاری که فیلم میکند این است که با چسباندن جهان خط های شکسته از نوع نمودار 3 و نمودار 4 به طور متوالی شخصیتها را عقب و جلو میبرد. نکته ای اما پیش می آید. پیش تر گفتیم که جهان خط باید پاره خطی جهت دار میان دو نیستی باشد. اما با ترکیب نمودار 3 و 4 میشود یک حلقهی بسته ساخت! (امتحان کنید) یعنی میتوان موجودیتی داشت که پدید آمدن و نابود شدن ندارد، اما در بازهی محدودی از زمان زیسته است و گذشته و آیندهاش به هم متصلند.
میتوان دلایلی آورد که در جهان چنین نمودارهایی امکان وجود ندارند. سادهترین علتش این است که مثلا یک انسان باید پدر و مادر داشته باشد. باید کودکی و رشد و نمو داشته باشد، وگرنه آن کسی که اکنون است، نخواهد بود. و اگر نموداری یک سر داشته باشد(تولد) پس قطعا سر دیگر را هم دارد(مرگ). نمی شود شخصی را که تولد دارد در یک چرخه ی بسته گرفتار کرد (می توانید با نمودارها بازی کنید و این را نشان دهید، مشخصا چون نقاط اتصال پذیرای تنها دو جهانپارهخط هستند نه سه جهانپارهخط و بیشتر). ولی شاید برایتان جالب باشد بدانید که فیلم محشری هست (و این یکی را خیلی کم دیدهاند) که میپرسد: چه میشد اگر جهان خط حلقوی وجود داشت (مثل ماری که دم خودش را گاز میگیرد) که توصیه شدید به دیدنش میکنم، نام آن Predestination است.
آیا در فیلم تنت این مساله همواره رعایت شده است؟ پاسخ این است که بله. در روند داستان همهی شخصیتها هم تولد دارند هم مرگ (گرچه نه همهی تولدها را میبینیم و نه همهی مرگها). در جایی از فیلم یکی از شخصیت ها به دیگری هشدار میدهد: مراقب باش با خود وارونهات تماس مستقیم نداشته باشی! حاصلش میشود نابودی محض! این دیالوگ جالبی است، از آن جهت که یک شخصیت به دیگری میگوید مراقب باش در چرخه نیافتی. اما این توصیه عاری از ایراد نیست، چرا که بر اساس قانون: آنچه رخ داده است، رخ داده است. و چون شخصیت های داستان همگی کودکی خودشان را به یاد دارند (کسی که کودکی خودش را به یاد نداشته باشد مشکلات روانی بسیاری خواهد داشت) پس یعنی او عملا تولدی داشته است و یعنی او هیچ جوره (حتی اگر بخواهد هم) نمی تواند چرخه درست کند.
اما چیزهایی هم در فیلم هستند که در چرخه افتادهاند، این یکی ظریف تر و خردمندانه تر است. خود تنت! خود انگارهای که از آن صحبت میشود نه آغازی دارد و نه پایانی بلکه در یک چرخه پدیدار میشود! قهرمان داستان از خود آیندهاش این انگاره را درمییابد و سپس وقتی خود به آینده رفت این انگاره را برای خود گذشتهاش پس میفرستد (این گذشته و آیندهای که میگویم گذشته و آیندهای است که خود او برای خودش تعریف میکند نه ناظر بیرونی) که این یعنی این انگاره در هیچ ذهنی زاییده نشده است، بلکه در چرخه ای میان آینده و گذشته داد و ستد میشود. جالب است مگر نه؟ به طور کلی سخت است بخواهیم شرط چرخهای نبودن را به غیر از اجسام برای اطلاعات، انگارهها و اندیشهها هم قائل شویم.
اما میتوانم یک نمونه برایتان مثال بزنم که این قانون فدا شده است برای جذابیت فیلم. ساختمانی که آن را با موشک هدف قرار میدهند یادتان بیاید! از دید ناظر بیرونی، این ساختمانی مخروبه است که ناگهان این مخروبه به نیرویی غیبی سرپا میشود به شکل یک ساختمان صحیح و سالم، و درست ثانیه ای بعد دوباره منفجر و مخروبه میشود. بسیار ایدهی قشنگ و درخشانیست و من نمیدانم جلوههای ویژهی آن را چطور درآوردهاند، اما ایرادی غیر قابل چشم پوشی هم دارد! سوالی بسیار ساده پیش میآید این وسط! بالاخره کدام معمار این ساختمان را ساخته است؟ آیا این ساختمان از ازل یک مخروبه بوده است؟ یعنی یک معمار آمده یک مخروبه به جا گذاشته و رفته است؟ مگر آن جا قبلا یک شهر نبوده است؟ درست. آیا حضور یک مخروبهی ازلی در وسط یک شهر مسکونی طبیعیست؟ خیر. پس بی شک آن ساختمان در زمان های گذشته می بایست یک ساختمان سرپا بوده و بعد به علتی(علتی که ما آن را در فیلم نمیبینیم، احتمالا جنگ) مخروبه شده، حالا چه دلیلی دارد که این مخروبه ناگهان برای ثانیه ای دوباره شکل ساختمان سالمی که در گذشته بوده است را به خود بگیرد؟ این نظم معلق، که پدید آورنده اش یک انفجار پر از بی نظمیست، آیا رواست؟ آیا اطلاعات لازم برای ساخت یک ساختمان کامل میتوانسته در خرابه یا در انفجار وجود داشته باشد؟ به نظر من خیر. به نظر من عاقلانه تر این بود که نولان جذابیت این سکانس را رها کند و انفجار را بر بستری از بی نظمی قرار دهد. یعنی: از مخروبه به مخروبه به مخروبه. نه اینکه بی هیچ علتی داشته باشیم: از مخروبه به ساختمان به مخروبه. مساله این جاست دوستان که درست است که جهان فیلم علیت را به پیچیده و نافرم ساخته است، اما با این حال ما حق داریم که برای هر ساختار هوشمندانهای به دنبال سازندهای هوشمند بگردیم.
در ادامه میخواهیم نقشهی جهانخطهای فیلم را بسازیم. نقشهی کامل را از لینک زیر دانلود کنید.
دریافت (فرمت svg قابل نمایش در مرورگر)
مشخصاً پیچیده ترین بخشهای فیلم بخش تعیب با ماشین(و عاقبت آن) بعلاوه بخش پایانی فیلم در روسیه هستند.
اکنون به عنوان مثال بخش تعقیب ماشین را با هم بررسی میکنیم:
رنگ بندی به این شرح است:
قهرمان
نیل
کاترین
ساتور
-قهرمان و نیل وارد میشوند، در جاده از سوی مقابل قهرمان معکوس شده(ماشین نقرهای) با آن ها هم مسیر می شود و در کنار او هم ساتور معکوس شده و کاترین نامعکوس است. از میان این چهار شخص، نیل و قهرمان نا معکوس و کاترین به طور مستقیم از گذشته وارد شده اند. قهرمان معکوس به طور مستقیم به قهرمان نامعکوس متصل است (نمودار سادهی قرمز). ساتور اما شیوهی عجیبی برای ورود به داستان دارد. او که پیشتر با کاترین هم مسیر و هم جهت بوده از او جدا می شود تا انتهای این بخش از داستان میرود، سپس معکوس شده و به صورت وارونه این بخش را بازمیگردد و کاترین را همراهی میکند. در انتها، هر سه شخصیت به صورت معکوس این بخش از داستان را ترک میکنند. ازین مهلکه هیچ کس نامعکوس خارج نمیشود!
مشابه تحلیل فوق با نگاه کردن به نمودار کامل میتوانید بسیاری پیچیدگیهای داستان را تحلیل کنید.
سخن پایانی: تنت فیلمیست که آسان از یاد میرود، چنان فیلمی که خیلیها پس از چند سال انتظار از کریستوفر نولان میخواستهاند نیست، اما با این حال قطعهای بسیار ارزشمند است و شایستهی توجه و تفکر.
احسنت آقا! احسنت!
دقیقن دیشب، توی اوج خستگی، نشستم فیلم رو دیدم. باید اعتراف کنم که در لحظه اصلن حال این رو نداشتم که خودسازگاربودنِ همۀ اتفاقاتی که توی فیلم میافته رو برای خودم چک کنم. توی ذهنم بود که سر فرصت برگردم و دوباره ببینمش و خط سیر داستان رو برای خودم کامل اوکی کنم، که با این متن مقدار خوبیش اوکی شد. (-: لذتِ فهمیدن رو دادیم و بهجاش زمان خریدیم!
+ مطمئنام وقتی نولان و تورن سرِ میانستارهای نشستهبودن و داشتن دربارۀ اینکه داخل سیاهچاله رو چهجوری نشون بدن صحبت میکردن، نولان برمیگرده به تورن میگه که حیفه این خودش موضوع اصلی یه فیلم نباشه! (-: