در بهار نود و هشت خورشیدی ابرهای بارانزا ایران را احاطه کرده بودند. اینان بیدرنگ میباریدند و ایرانیانِ بادرنگ نمیدانستند باید با اینهمه آب چه کنند؟
جادهی قم-تهران امًا خوب میدانست چه باید کند... او سالها انتظار باران را کشیده بود و حال نمیخواست حتی قطرهای از آن را هدر دهد.
میگفت من میخواهم شمال ایران را از رونق بیندازم و کشاورزی کشور را توسعه بدهم. میخواهم برای نسلهای آینده اکسیژن و درخت فراهم آورم. ما جدیاش نمیگرفتیم، حتی میخندیدیم. میگفت میخواهم دشت شقایق در کنار خود داشته باشم و منظرهای که تا چشم کار میکند سبزی است و زیبایی، میگفت میخواهم دریاچهی نیلگونم زیر نور خورشید بدرخشد. میگفت و میگفت و ما فکر میکردیم زده است به سرش... از بس آفتاب خورده به فرق سرش...
امًا باران گرفت و کارِ باران گرفت و قم-تهران آباد شد، حیات پنهان و تشنهی زیر خاکش که سالیان دراز با حوصله در انتظار فرود قطرهها مانده بود، سر برآورد و شکوفا شد.
ما زود قضاوتش کرده بودیم... فکرش را نمیکردیم ولی... کارِ باران گرفت.
تصویر: *در این جا تصویری از سرسبزی اخیر اطراف جاده قم تهران قرار میگیرد.*
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی