این یک مرثیه است برای تمام کارهای با ارزشی که تصمیم گرفته ام دیگر انجام ندهم . 


کاری نبود که نخواسته باشم انجامش ندهم ، فقط کافی بود جایی ببینمش ، فقط کافی بود کنجکاوی ام را بر انگیزد ، آنگاه هر جور بود باید تا تهش را میگرفتم . یادم می آید سنگ های رنگی از باغچه حیاطمان جمع میکردم ، با سر و صدای زیاد پودرشان میکردم و بعد با چسب سریش مخلوط میکردم ، نتیجه میشد یک خمیر که وقتی روی بخاری خشک میشد مثل سنگ سفت میشد ، میشد هر مجسمه ای با آن درست کرد . دیگر خیلی وقت است که این کار را نمیکنم ... شاید چون سنگ های رنگی باغچه مان  ته کشیده است . 

کاغذ های روزنامه را با دست خورد میکردم و در تشت بزرگی از آب میریختم ، مدتی که میماند از هم وا میرفت ، بعد آن قدر به جونش می افتادم و ریزش میکردم که مثل یک آش از کلمات میشد ... نرم ... نرم . در آخر مخلوط حاصل را صاف میکردم تا آبش برود و یک خمیر درست و حسابی باقی بماند که با آن رسماً هیچ چیز بدرد بخوری نمیشد ساخت . یکبار با آن توپ های ریز رنگی و از آنها توپ ها گردنبند ساختم . چندبار سعی کردم به آن شکل و فرم بدهم ، اما بدقواره میشد ، یکبار هم یک توپ بزرگ ساختم که خشک شدنش حتی زیر نور افتاب یک هفته طول کشید . آنقدر سنگین بود که جرعت پرتابش را نداشتم . دیگر خیلی وقت است که کاغذ خورد نکرده ام . ولی زمانی سرم برای اینکار درد میکرد . 

اینیکی را خیلی دوست داشتم ، کاغذ های روزنامه را با دقت ، لوله میکردم تا یک میله ی سفت و بلند ساخته شود . برای اینکه میله نازک بماند و دو سرش خم نشود مهارت زیادی نیاز بود . در همین مرحله میتوانستم متوقف شوم و با میله بدست آمده شمشیر بازی کنم ، اما گاهی اوقات از همین هم فراتر میرفتم و با چسباندن میله ها به هم ( با مقدار سرسام آوری از چسب نواری ) سازه های بزرگی میساختم . یک بار یک برج ایفل که تقریباً دو سوم قد خودم بود ساختم . دیگر قدم انقدر بلند شده که اگر بخواهم دو سوم قدم برج ایفل بسازم به آرشیو روزنامه اطلاعات که اخیراً دیدم در یک دستفروشی در ابعاد یک صندوقچه به فروش میرسد ، نیاز پیدا خواهم کرد . 

آرمیچر ( الان که بعد این همه سال تحقیق میکنم میبینم انگلیسی اش میشود Armature) که میدیدم دیگر دیوانه میشدیم . در این یکی برادر بزرگترم مهارت بیشتری داشت . من شاگردش بودم . یک بار یک ماشین کوچک ساختیم که فقط با قدرت بادی که از پشتش یک آرمیچر با پره بیرون میداد جلو میرفت . صدای آن آرمیچر کوچک هنوز در خاطرم هست . منتها دیگر آن جذابیت سابق را ندارند . 

چوب و چسب چوب و میخ هم گاهی اوقات به کارم می آمد ، چوب را دقیقاً نمیدانم پدرم از چه منبعی تهیه میکرد و برایمان میآورد . اره هایمان کند بود و جنس چوبش جوری بود که نمیشد اشکال ظریفی به آن داد ، راستش را بخواهید جز شمشیر و تفنگ اسباب بازی یا قفس برای پرنده ها ، یادم نمی آید چیز دیگری با آنها ساخته باشم . احتمالاً الان دیگر آن منبع ناشناخته تعطیل شده است . 

اولین باری که شنیدم بعضی آدم ها میتوانند با نوشتن یک کد در یک زبان خاص نرم افزار های کامپیوتری درست کنند حیرت کردم . جالب است که آدم حیرت هایش را به خوبی به خاطر می آورد . هر جور بود میخواستم از آن سر در بیاورم ، برادرانم دانشجو بودند و کتاب برنامه نویسی در خانه مان فراوان بود . فقط کافی بود تا من پیدایشان کنم . مدتی مطالعه شان کردم ، در حد دو سه تا کد از آنها را که در حد اجرای برنامه های مقدماتی ( مثل Hello World ) بود را خواندم و بعد دیگر از کوره در رفتم . همانجا کاغذ قلم را برداشتم و تصمیم گرفتم برای شروع یک نرم افزار پخش فیلم بسازم . ساز و کارش جالب بود ، بسیار شبیه به رد شدن نگاتیو ها در برابر چراغ پروژکتور در سینما ها ، من هم قرار بود تا فریم های فیلم را کنار هم بچینم و آنها را با سرعت مناسبی حرکت دهم . و قرار بود همواره فریمی که در مرکز تصویر است را اندکی بزرگتر کنم تا در چشم بیاید . کدی که نوشتم شروع و پایانش درست مطابق قواعد بود ... اما ... اما دستوراتش انگار خطاب به انسان بودند ... انگار زبان برنامه نویسی خودش درد من را میفهمد و دستم را میگیرد . توقع داشتم آن کد که به زبان کودکانه بود را کامپایلر درک کند ... مطمئنم یک روز آنقدر کامپایلر های پیشرفته میسازیم که این کار ممکن بشود ، کاری ندارد یک هوش مصنوعی را به یک زبان برنامه نویسی میبندیم و یک مهارکننده هم برایش میگذاریم تا یک وقت طغیان نکند ! هر چه باشد من در کودکی فکر میکردم زبان برنامه نویسی زبانی است که ما با آن کامپیوتر ها را به بردگی میکشیم ... پس بهتر و معقولتر است که این زبان برای ما اربابان هر چه میشود سهل تر باشد تا فقط بر تخت ها مان تکیه بزنیم و جمله ای به کامپیوتر بگوییم ، و او خودش ترتیبش را بدهد . هنوز برنامه نویسی می کنم ، شاید نباید این را در این لیست می آوردم ، اما خوب دیگر قصد ندارم برنامه بنویسم ... فقط بعضی وقت ها پرتو هایی را از دنیای واقع در دنیای بردگانمان منعکس میکنیم . 

نمیخواهم اشاره کنم که بعضی وقت ها خیاطی میکرده ام . خیلی جذاب بود حقیقتاً ، اما الان خنده دار است . بخش مورد علاقه ام دوختن کیسه بود ... چندتایی کیسه دوختم و بعد دیگر برای همیشه این کار جذاب را به مادر و مادربزرگم سپردم . 

خیلی کار ها بود که میخواستم انجام بدهم اما کمبود امکانات جلوی راهم را گرفته بود ، از دمیدن در میله ها برای فرم دادن ظروف شیشه ای گرفته تا ساختن تیله های بزرگ و خوش دست با ذوب کردن پلاستیک شفاف ... پلاستیک همیشه میسوخت و سیاه میشد و شیشه ... به نقطه ی ذوبش حتی نزدیک هم نشدم . یکی از بزرگترین شکست هایم در امر روباتیک بود . با آن مواد اولیه گران قیمتش . هیچ مغازه ای نیز در شهرمان آنها را نمیفروخت . توانستم یک کتاب قطور برای آموزش آن بخرم و آنرا با دقت بخوانم ... اما کار پیش نمیرفت . همه ی خورده ریزه قطعات الکترونیکی ای و مکانیکی ای که به همین منظور ذخیره کرده بودم بلا استفاده بودند . کیت های آماده که فقط نیاز به سر هم کردن داشتند در نظرم ابلهانه بود و سراغشان نمیرفتم ، از سوی دیگر کلاس های روباتیک که آن روزها تازه راه افتاده بودند را نیز به چشم همان کیت ها ولی با یک راهنمای انسانی میدیدم . اینگونه بود که در این زمینه شکست کامل خوردم . و بعد ها نیز دیگر علاقه ام به روبات ها را از دست دادم . خیلی زود فهمیدم روبات ها همان رویا های آسیموف ، شاید آنقدر که آسیموف فکر میکرده است ، در آینده ی ما نقشی نخواهند داشت . 

بعضی وقت ها میخواستم آهنگ بسازم ... سازی که در کار نبود ... به جز دهن . یادم می آید ریتم های جالبی را اختراع کرده بودم و با دهنم آنها را اجرا میکردم ، آرام و غمناک یا با صدای کلفت و حماسی ! همه اش یک ریتم کوتاه بود که تکرار میشد . یادم نیست چه بود ولی یادم است با داستان ابر قهرمانی ام اجین شده بود . داستان ابر قهرمانی ... آری سعی میکردم یک دنیای ابرقهرمانی بسازم ، این یکی دیگر خیلی قدیمی است ... الان که فکر میکنم دنیای ابرقهرمان هایم به وسعت مارول یا دی سی بود ... هیچگاه هیچ مقدار از آنرا ننوشتم . اما داستان را خیلی در ذهنم پرورش میدادم ، شخصیت ها را با دست هایم بازی میکردم و صداهایشان را با دهن در می آوردم . کلیف هنگر داشتیم ... شخصیت ها میمردند و بعد به طرز معجزه آسایی زنده می ماندند . اسپین آف داشتیم و جنگ نهایی بین شخصیت مثبت مثبت و منفیه منفی ( که البته جفتشان از همه قوی ترند! ) داستان از این قرار بود ، که در زمان های گذشته یک تمدن بیگانه یک ربات پیشرفته را برای جاسوسی به نزد انسان های باستانی میفرستد ، حادثه ای باعث میشود روبات منفجر شود و قطعاتی از کریستال عجیبی که در واقع منبع انرژی اش بود در تمام جهان پخش شود ( ! ) . این کریستال به دست هر انسانی میرسید به او قدرت های ماورایی میداد ... و اینگونه یک جمعیت عظیم از ابر قهرمان ها و ابر شرور ها شکل میگیرد ... باقی اش همه قابل حدس است ... مضامینی که کلیشه بودنشان کلیشه شده است . فکر نکنم دیگر هیچگاه کسی ابرقهرمان جدید درست کند ، چه برسد به من که قبلاً به تعداد کافی این کار را کرده ام . 

یک زمانی زیاد کشاورزی میکردم ، لوبیا گیاه مورد علاقه ام بود چون همانطور که میدانید راحت سبز میشود ، زیر یک دستمال خیس میگذاشتیم درون یک نعلبکی و هر روز رویش آب میریختیم ... گاهی یادمان می رفت ... گاهی میرفتیم مسافرت و باز که میگشتیم همه چیز خشک شده بود. جوانه که میزد معطل نمیگردیم و آنرا میکاشتیم و باز فرایند صبر آغاز میشد ... چه فایده که گیاه حاصل هیچگاه آنقدر زنده نمی ماند که محصولی بدهد . امیدوارم یک روزی سر عقل بیایم و باز هم لوبیا بکارم . 

انیمیشن دیگر واقعاً مجنونم میکرد . شیشه میخواستم تا با آن میزی درست کنم که زیرش نور باشد و بتوانم در حالی روی برگه ی کاغذ نقش بکشم که طرح زیرش پیداست . اما هرگز نتوانستم این سیستم را به هم ببندم . شنیده بودم برای ساخت انیمیشن شیر شاه یک میلیون کاغذ استفاده کرده اند ( توقع منبع که ندارید ؟ آن هم از یک کودک ؟ خجالت آور است ! ) بعد نشستم حساب کردم که یک میلیون کاغذ در چند بسته ی کاغذ آ چهار جا میشود و خرجش چه میشود . میگفتم بقیه اش دیگر همت و تلاش خودم هست ... کاغذ که جور بشود دیگر بقیه اش حل است .... مثل این میماند که برای ساخت ایستگاه فضایی بین المللی بگویید پیچ هایش که پیدا شود بقیه اش حل است . پیچ گوشتی را خودم از خانه می آورم . از همین دسته ی خوش خیالی ها یادم است سال چهارم ابتدایی میخواستم هر جوری شده یک گلایدر بسازم و در شهر با آن پرواز کنم . طرح های بسیار نادقیق اما متعددی کشیده بودم و برای شروع قصد داشتم از یک آهن فروشی یک کیلو آهن بخرم . توقع داشتم یک مکعب آهنی یک کیلویی تحویلم دهد . بعد می اندیشیدم که چگونه این مکعب تو پر را به میله ها و بدنه های گلایدر تبدیل کنم و رکاب و پره بر آن بی افزایم . 

تری دی مکس اسم دهن پر کنی بود . با کلی خجالت از پدرم پول گرفتم و از مغازه کامپیوتری محله سی دی های نسخه ی 2007 یا 2008 ( یادم نمی آید کدام ) را خریدم . شاید چند ماهی گذشت که بعد توانستم با خجالتی دو چندان بروم و از پدرم برای خرید فیلم های آموزشی اش پول بگیرم . آموزش های خوبی بود ، توانستم کلی کار متنوع انجام بدهم . اجسام مختلف را به صورت سه بعدی طراحی میکردم و به آنها جنس و رنگ میدادم و بعد نورپردازی میکردم و دوربین را میچیدم و بعد انیمیشن درست میکردم . کارم با اجسامی مثل در و دیوار و میز و تخته خوب بود ، اما مثلا وقتی به انسان می رسیدم وا میماندم . هیچ جوره بلد نبودم اشکالی آنگونه نرم و ظریف بسازم . در آن سی دی های آموزشی هم هیچ سرنخی در این مورد نداده بودند . آن لعنتی ها خودشان یک مدل اماده از صورت یک انسان داشتند که جزییاتش هوش از سر آدم میبرد( مدل سر یک مرد خشن بود که جای زخم روی صورتش بود و جزییات به حدی بود که حتی بخیه های زخم را هم ساخته بودند )  ، و همه ی آموزش هایشان را روی آن مدل آماده پیاده میکردند ، بدون ذره ای اشاره که آنرا از کجا آورده اند یا چجور میتوان ساختش ... فقط میخواستند با احساسات کودکی مثل من بازی کنند . شاید همانها باعث شد دیگر با تری دی مکس قهر کنم . بعدها نسخه ی 2011 آنرا خریدم و با اینکه روی کامپیوتر نسبتاً ضعیفم به کندی اجرا میشد ، سعی کردم فرصتی دوباره به تری دی مکس بدهم ... حیرت انگیز بود ، نور پردازی  و جنس هایی که داشت ، رندر های پیشرفته اش ... به واقع دهانم را از حیرت باز میگذاشت ... حتی توانستم فیزیک در آن بیابم ، حتی توانستم دود درست کنم و اجسام را خورد کنم. اما کینه ی قدیمی هم چنان باقی بود ... هنوز میخواستم عکس آن مرد و آن بخیه اش را به اتاقم بزنم و چاقو به سمتش پرتاب کنم . از این نرم افزار به آن نرم افزار رفتم ... از maya گرفته تا lightwave . حتی میخواستم هر جور شده renderman ی که برای پیکسار بود را گیر بیاورم . اینها هیچکدام فایده ای نداشت . بالاخره با zbrush آشنا شدم و بالاخره دانستم که اگر بخواهم از آن مرد های بخیه خورده بسازم جایش این جاست . زی براش مجسمه سازی مجازی بود . یک تکه خمیر به شما میداد و باید روی آن حکاکی میکردید . به اندازه مجسمه سازی واقعی نیز مهارت میخواست ... هیچگاه نتوانستم یاد بگیرمش ... کار با آن بسیار سخت بود بخصوص با ماوس ! کم کم دیگر به کل از مدل سازی و انیمیشن سه بعدی خارج شدم ... اینکه دانستم میتوانم امکاناتش را داشته باشم خاطرم را جمع میکرد ، گرچه هیچوقت نمیتوانستم واقعاً بسازمش . همینکه میدانستم توانایی اش را دارم برایم کافی بود . 

در واقع هم مجسمه زیاد میساختم ... همیشه یک کیسه خاک رُس در کنار حیاطمان افتاده بود که آنرا از مصالح ساختمانی فروشی نزدیک خانه میخریدم . مادرم مخالف سرسخت وجود این خاک بود ... چون به مرور باد آنرا در سطح حیاط پخش میکرد . اما من بی توجه ... خاک را الک میکردم و حاصل را آب میزدم و خمیری میساختم به شدت غیر بهداشتی... امّا متعالی ! خمیری که در دستت میگیری و با آن هر چه بخواهی میسازی ! البته کاربرد اصلی آن خمیر ساخت کوزه و ظرف بود ...اما هدف من ساخت وسایل آشپزخانه نبود . تا جایی که به یاد دارم همیشه چهره ی آدم میساختم . قالباً وقتی خشک میشد ترک میخورد . اگر ترک نمیخورد شاید هم اکنون چندتاییشان را نگه داشته بودم ... اما مجسمه ای که آب میتواند آنرا بشوید و ببرد به چه دردی میخورد ؟ شنیده بودم برای ابدی شدنش باید در کوره بماند و بپزد ... اما کوره کجا بود ؟!

فیلم ساز من نبودم ، برادرم بود . او دوربین داشت و در اینکار مهارتی عجیب . من فقط هر نقشی که او میگفت را بازی میکردم ... چند فیلم کوتاه ساختیم ... یادم است در یکیشان من با گریم ژوکر 2008 ظاهر شده بودم ... حیف شد که دیگر فیلم سازی را ادامه ندادیم ... آن هم با استفاده افراطی از موسیقی و ایده هایی که هنوز نیز در نظرم جالب است . من تنها که ماندم سعی کردم اندکی به تقلید از ardman و یا بازی neverhood انیمیشن استاپ موشن درست کنم . از خمیر بازی های معمولی استفاده کردم و از دوربین معمولی ... بدون هیچ طراحی محیطی ، روی پله های خانه مان صدها فریم عکس گرفتم و بعد سعی کردم در نرم افزار عقب مانده ی movie maker که روی ویندوز xp نصب بود به هم بچسبانمشان . وقتی دیدم نتیجه آنقدر که توقع داشته ام دلچسب نیست ، خمیر های بازی را که سریع با هم مخلوط میشدند و رنگ خاکستری زشتی میگرفتند را دور ریختم و دست از این کار شستم . چند باری سعی کردم از حیوانات درون خانه مان که البته فقط مورچه بودند ، مستند حیات وحش بسازم ... اینیکی حتی چند روز هم دوام نیاورد . آن هم وقتی از مستند Planet Earth الهام میگرفتم توقعاتم پایین نبود . 

انیمیشن دو بعدی وسه بعدی هردو به شکست خورده بود ... داستانم از فرط تخیلی بودن محبوبیتش را در مغزم از دست داده بود .... خمیز کاغذ و باقی کارهای یَدی به نظرم کودکانه میآمد ... عصر کامپیوتر و اینترنت بود . در این اوضاع کساد ناگهان با بازی سازی آشنا شدم . game maker را در هوا قاپیدم و در دریای قابلیت هایش غرق شدم . دو بعدی بود ولی عیبی نداشت ... میدانستم که دنیای بازی های دو بعدی هم جذاب است . توانستم فیزیک های ساده ای پیدا کنم و بازی های مسخره ای بسازم ... جذاب بود و وقت گیر ... موتور محرکش ایده بود و خلاقیت و یادم می آید که افراطی وقتم را روی آن میگذاشتم . یک روز فهمیدم میشود بازی سه بعدی هم ساخت . نرم افزار دیگری هم دانلود کردم به نام 3d game studio خیلی سخت کار کردم تا بتوانم با آن به جایی برسانم اما نشد ... یادم است که نهایت چیزی که توانستم پیاده کنم چیزی شبیه به بازی ballance بود ... یک تخم مرغ که قابل کنترل بود و از روی راه های باریک پیش میرفت و نباید سقوط میکرد . برای آنهم داستان جالبی در مورد قیام مرغ و خروس ها بر علیه آدم ها در سر داشتم . اما آن تخم مرغ هیچ وقت باز نشد تا مرغی بوجود آید که بتواند قیام کند . سوال اول مرغ بوده است یا تخم مرغ را با حذف مرغ ، حل کرده بودم . 

unity را پیدا کردم اما زیر سایه ی unreal development kit UDK محو شد . UDK محشر بود . خیلی سعی کردم آنرا یاد بگیرم ، تا حدودی هم پیش رفتم . توانستم اندکی از محیط کاربری عظیمش سر در بیاورم . یادم است اطلاعات اندکم را برای دوستانم در مدرسه به صورت فیلم آموزشی ضبط کردم ( درست مثل همان فیلمهایی که چند سال قبلش خودم برای 3d max خریده بودم )  . حجم فیلمهای آموزشی ضبط شده ام بسیار زیاد شده بود و من نمیدانستم چجور باید فشرده اشان کنم .  .از دوستانم به اندازه کافی پول گرفتم و بعد ... یک صبح با هفت هشت دی وی دی به مدرسه آمدم . خوب بسته بندیشان کردم چون رد و بدل کردن اینجور چیز های سحر آمیز ممنوع بود .

وقتی لذتم با یو دی کی تمام شد که فهمیدم ساختن بازی سه بعدی با این گونه نرم افزار ها مثل ساختن ایستگاه بین المللی فضایی توسط رابینسون کوروزوئهست . هم کمبود امکانات غوقا میکند هم کبود توانایی شخصی . دیر فهمیدم تمام آرزو هایی که داشته ام توسط یک نفر هیچگاه محقق نمی شود ، باید تیم جمع شود و اعضای آن تیم زندگیشان را رویش بگذارند . مجبور شدم قانع باشم ... به اموری روی بیاورم که ساده اند و یک نفری هم جواب میدهند ... 

یک روز فهمیدم که چیز هایی وجود دارند به نام مانگاهای ژاپنی که آنها همه اش کار یک نفر است . یک نفر داستان در ذهنش می پروراند و همان کس نیز طرحش را میکشد . توانایی نقاشی اش را در خودم دیدم پس شروع کردم به طرح کشیدن . قبلاً در این مورد اندکی در پستم مربوط به برزرک توضیح داده ام . سعی کردم با کمترین امکانات پیش بروم ، در عین حال جزییات کارم بالا بود . نقاشی کردن هر صفحه یک روز وقت میبرد ... بالاخره داشتم اندکی طعم انجام دادن یک کار کامل را میچشیدم ... یک طرح کلی از داستان داشتم و به هر صفحه که میرسیدم جزیاتش را پیاده میکردم . اول با مداد طرح اولیه را میکشیدم و بعد با ماژیک های مشکی و باریک که مربوط به طراحی های صنعتی بودند به جونش می افتادم . چند ماه گذشت و من دو چپتر از داستانم را که هر کدام بیست صفحه داشت با داستانی که میتوانست اندکی پرسش در ذهن خواننده ایجاد کند تمام کردم . اما دیگر دیر بود . خیلی دیر بود . من چهارم دبیرستان بودم و در آن موقع در دوره ی کشوری المپیاد فیزیک به سر میبردم با وظیفه ی سنگین درس خواندن . به واقعیت نزدیک شده بودم و تجربه ی همه ی آن پروژه های شکست خورده را در سر داشتم . ناگهان یک روز با خودم تصمیم گرفتم دو چپتر کشیده شده را به عنوان یک خاطره ی شیرین بسته بندی کنم و دیگر هرگز کمیک یا مانگا طراحی نکنم ، چون اگر میخواستم آن کار را بکنم دیگر یک فیزیکدان نمیشدم ، بلکه یک طراح کمیک میشدم و این مهارتی نبود که بخواهم زندگی کوتاهم را با آن به پایان ببرم . حال چهار دفتر فیلی دارم که پر است از طرح های داستان مصورم و آنرا دستاورد دوران نوجوانی ام میدانم . 

تصاویری از آنها : 

یک نمونه از بازی جذاب و معمایی ای که ساختم: دریافت راهنمایی: در صفحه ی ابتدایی برای شروع نباید روی دکمه ی start کلیک کنید(!) بلکه باید اندکی پایین تر را هدف قرار بدید(باور کنید نمیدانم چرا!). بازی شروع میشود. کنترل دو دوست کوچک آبی و قرمز بر عهده ی شماست، برای پایان دادن هر مرحله باید حتما تمام کلید ها را بخورید. کلید های زرد را هر دو میتوانند بخورند.اما کلید آبی فقط مخصوص آبی است و کلید قرمز مخصوص قرمز. با زدن کلید s بازی سیو میشود و با زدن کلید L بازی لود میشود. این بازی آخر ندارد. موفق باشید. کانسپچوال آرتی از این بازی:

همه ی مشکل همین بود . زندگی کوتاهی در پیش داشتیم که در آن میتوانستیم نهایتاً در یک مهارت خبره شویم . هر آرزویی دست یافتنی نبود بخصوص هنگامی که کوهی از آرزو ها در سر داشتی . پس باید آنها را آتش میزدیم ... حال تنها چیزی که از آنها مانده است امید این است که انسان هایی که راه خود را به هر کدام از آرزو های دوران کودکی ام باز کرده اند ، به خوبی از عهده آنها بر آیند . من هم سعی میکنم در تخصص خودم چنین باشم . آدم های بسیاری را میشناسم که روزگاری رویای فیزیکدان شدن داشته اند اما هم اکنون از آن رویا فاصله دارند . من نماینده ی همه ی آنها ام . 

موخره :

در مورد آنچه نابود شده است گفتم ... میخواهم بگویم همه چیز از دست نرفته است . من هم چنان وبلاگ مینویسم ... همچنان با جدیت داستان مینویسم و میخوانم ... همچنان عاشق فیزیکم ... اینها نیز همراه تمام آنچه در بالا گفتم ریشه در کودکی ام داشته اند ولی آنقدر قوی بوده اند که توانسته اند گلیم خود را از آب بیرون بکشند . دوست دارم در داستانی دنیایی را به تصویر بکشم که کامپیوتر ها  آنقدر رابط کاربری ساده ای دارند که کودکان مجسمه سازی را با انگشتان خود انجام میدهند و مجسمه هایشان را برای ساخت بازی و انیمیشن به کار میبرند ، بازی هایی که کد نویسی اش را با همان زبان کودکانه خود انجام می دهند و انیمیشن هایی میسازند به طوریکه حرکات اجسام را به سادگی با دست هایشان انجام میدهند همانگونه که اینک کودکان عروسک هایشان را تکان میدهند . بعد همان مجسمه ها را سوار وسیله های نقلیه ی ناپایداری که خود با تصورات نیمه صحیح از فیزیک و مکانیک ساخته اند ، میکنند و با سرعت به در و دیوار میکوبندش و از خورد شدنش داستان های دراماتیک میسازند . سپس موهای خود را ژولیده میکنند و میروند تا سمفونی شماره پنج خود را برای یک ارکستر سمفونی مجازی رهبری کنند . آنگاه دیگر نیاز نبود چنین مرثیه هایی نوشته شود . این کمترین کاری است که تکنولوژی دنیای نوین میتواند برای ادای دین به خلاقیت و آرزو های کودکان که در اصل باعث و بانی تمام پیشرفت های بشر است داشته باشد . 

خوشبختانه هم اکنون بیکار ننشسته اند . پروژه DREAMS سونی خارق العاده به نظر میرسد و راه با واقعیت مجازی بسیار هموارتر خواهد شد . آِینده با گذشته فرق های عمیقی خواهد داشت و همین زندگی کردن در این عصر را جذاب ساخته است .