من چند باری مطلب بی محتوا فرستادم و خوانندگان شکایت کردند که آخر اینها کجایشان بی محتوا بود؟... اینبار دیگر به قولم عمل کرده ام.

دلم برای نوشتن تنگ شده بود، عاقبت سر در آوردم از نوشتن، اینجا این نوشته ها از زیر دستم بیرون می ریزد و بر لوح گوشی پراکنده میشود. هوا مطبوع است، هوا همیشه بهترین موضوع برای پرداختن است وقتی بی ایده شروع به نوشتن کرده ای و از همین روست که میگویم مطبوع است... اینرا  نادیده بگیریم گرم است. گرما را نادیده بگیریم غبار الود است. غبار را نادیده بگیریم بوی نیتروژن میدهد، نیتروژن را نادیده بگیریم رقیق میشود، پرواز سخت میشود، گنجشک ها جفت پا جفت پا میجهند و مهاجرت میکنند ، مرغ ها که پیش ازین هم پرواز نمیکردند اعتراض نمیکنند، همچنان سر خود به زمین میکوبند تا بلکه چیز مفیدی در دهانشان فرو رود.

 

 

دلم برای نوشتن تنگ شده بود، نوشتن در رخت خواب، پتو کشیده شده تا چشم... مثل وقتی که در آبی و چشمت را درست مماس به سطح اب میکنی و نیم هوا میبینی و پرندگانش و نیم دریا میبینی و ماهیانش... اینجا نیز نیم در دنیای گرم زیر پتویی و نیم در هوای لرزه بر اندام انداز بیرون. نیمی از چشم یخ میبندد و نیمی گرم میماند، پلک میزنم تا تعدیل شود، پلک میزنم تا گرما در سرما برود سرما را بکشد و خود در این راه بمیرد.

 

 

دلم برای نوشتن و دیوانه بازی هایش تنگ شده بود. ازینرو رفتم به دنیای زیر پتو... تاریک بود... مشعلی روشن کردم تا حداقل اگر اطراف را نمیبینم خود مشعل را ببینم... بالاخره یک چیزی دیده باشم. مشعل زیبا بود، پارچه ای سفید بسته به سر چوبی ضخیم که به روغنی آغشته بود و مدام آتش میزایید و نور. سقف دنیای زیر پتو، پتو بود( که جز این انتظاری نمیرفت) و موّاج و پر از چین خوردگی... زیر پایم هم تشک بود و کمی صاف تر و قابل تحمل تر. دیدم نور مشعل به آرامی چهره ای را که از دور نزدیک میشود روشن میسازد. چهره نزدیک که شد تبسم داشت، چهره نزدیک که شد جز چهره هیچ نبود. نمیدانم نزدیک که شد تبسم به لب گرفت یا از پیشش داشت، هر چه بود، تبسم در ان دنیای تاریک نایاب بود:

 

 

- چکار داری اینجا؟

 

 

-حوصله ام سر رفت امدم به دنیایتان.

 

 

بعد هر چه دقیق نگریستم لبخند مذکور را نیافتم.

 

 

- مگر دنیای ما مسخره ی توست که هر وقت حوصله ات سر رفت بیای و بروی... گمشو برو بیرون.

 

 

 از لحن بی ادبانه اش رنجیدم ولی به دل نگرفتم چون چهره بود و عقلش ناپیدا... گفتم:- باشد میروم... ولی میشود پایم در دنیایتان بماند تا گرم بماند...؟

 

 

به فکر رفت و بعد که بسیار با خود کلنجار رفت، گفت:

 

 

-باشد عیب ندارد، پاهایت بماند، حالا زود باش راه بیافت... الان هوا روشن میشه... برو...

 

 

گفتم: هوا که خیلی وقته روشنه... 

 

 

فوت کرد مشعلم تا مرز خاموشی پیش رفت اما دوباره شعله ور شد. گفت:هیسسسسس! فقط برو... یکبار دیگر با صدای بلند در دنیای زیر پتو این حرف را بزنی گردنت را میشکنم. باید به مردم این دنیا صرفاً نوید روشنایی را داد، نه اینکه به آنها بگویی روشنایی هست ولی جایی دیگر... اینطور هیچ کس اینجا نخواهد ماند... اینطور سنگ روی سنگ بند نمیشود... من خود صدها سال است که میگویم: الان هوا روشن میشه... و هربار که این مردمان این جمله را از من میشنوند چشمانشان در تاریکی برق میزند... با اینکه هیچگاه بشارتم به وقوع نپیوسته است... هر بار امید است که میدرخشد.

 

 

- من نمیتوانم دروغ بگویم.

 

 

گفت میدانم که نمیتوانی دروغ بگویی. بخاطر همین ازت میخواهم که فقط ساکت بمانی و بروی... برو و این مردم را به حال خودشان واگذار.

پیش از رفتن مشعلم را اطرافم چرخاندم تا این مردمی که از انها سخن است را ببینم... دیدمشان... چشمهایی بودند لرزان تعبیه شده بر چهره هایی یخ زده معلق بر بدنهایی رنجور... که از تاریک ترین نقاط زیر پتو... به من زل زده بودند. من که میرفتم چهره گفت: زود باش برو دیگه... تا هوا روشن نشده... من رفتم ولی پیش از رفتن برق نگاه انان را دیدم که برای لحظه ای زیر پتو را به سفیدی خالص روشن کرد و سپس باز روشنایی مرد.